محل تبلیغات شما

حالا وسط ِ اتاق دور ِ خودم می چرخم،26 ساله اَم و می دانم کسی که آن ور ِ دیوار نگاهم می کند، در 50 سال ِ آینده است، برای خودش شاید چند روز فاصله باشد اما یک ساعت ِ دنیایی که او در آن معلق مانده برابر است با 8 سال ِ زمین، جایی که من هستم. دستم را روی دیوارها می کشم، روی نخ هایی که نمی دانم چرا به دیوار چسباندمشان، چیزهایی از اتاقم گم می شوند، جا به جا می شوند، میافتند، همه می گویند : جن است، عروسی دارند، می آیند و وسایلت را می برند و بعد از چند روز برمی گردانند، وقتی با بی تفاوتی لبخند میزنم، خیلی قاطع می گویند روح است، اتاقت روح دارد. میدانم که باید دیگر هیچ حرفی نزنم،شاید خودم در 50 سال ِ آینده اَم و می خواهم به شادی ِ این سال ها هشدار بدهم، شاید هم 80 ساله باشم، از کنار ِ ماه رد شده باشم و گرد ِ نقره ایَ ش روی موهایم ریخته باشد، از کنار خورشید گذشته باشم و صورتم چین خورده باشد از گرمایش، و حالا در جایی که دیگر زمان معنی ندارد و هر ساعتش چندین سال ِ خودمان می شود، ایستاده ام و با التماس روزنه ای را که تنها ارتباطم با خودم است را چسبیده اَم، به دیوارهایم مشت می کوبم، دیوارها ترک برمی دارند، نخ های آویزان را یکی پس از دیگری تکان میدهم، وسایل را جا به جا می کنم و کد مورس به جا می گذارم، قاب ِ عکس ها را می لرزانم، گرد و خاک را با صفر و یک روی زمین رها می کنم، و خودم را می بینم که بی تفاوت از کنارشان می گذرم، دستم را توی موهای کوتاهم فرو می برم و مرتبشان می کنم، رژ لب میزنم، جوراب های سبز که خانه ی روباه های نارنجی ِ شمالی است را پایم می کنم، ادکلن میزنم، به خودم توی آینه چشمک میزنم و بیرون میروم، و فقط هنگامی که دستم روی دستگیره در ِ اتاق مانده است برای یک ثانیه از رفتن پشیمان می شوم، از رفتن و نشنیدن، از رفتن و ندیدن، چیزی که حسش می کنم برایم کافی نیست، اسم ِ خودم را می شنوم که از گلوی خود ِ 80 ساله اَم در آن ور ِ واقعیت بیرون می آید، گاهی این صدا وقتی تنها توی خانه می چرخم خیلی واضح تر به گوشم می خورد، به گمانم صدایم در 80 سال ِ آینده شبیه مادرم می شود، کتاب که می خوانم، فیلم که می بینم، استراحت که می کنم، یک صدای ِ قوی و بی نهایت واضح، آرام می گوید : شادی! می خواهم جواب بدهم، اما به خودم می آیم و میبینم که تنهایم، میبینم که در گذشته ی خودم گیر افتاده اَم و آینده اَم خودش را به در و دیوار میزند، به گمانم همه ی ما راه را اشتباه آمده باشیم، همه ی هدف هایمان اشتباه بوده باشند ، چه آنکه برای اعتقادش جنگیده باشد، چه آنکه برای آزادی، برای صلح، برای خانواده، برای رویاها، میترسم از چیزی که می خواهم بگویم، اما بیشتر از این میترسم که خود ِ 80 ساله اَم واقعیت باشد و این منی که از درک ِ نشانه ها درمانده ام بیشتر از یک وهم نباشد به گمانم همه ی ما راه را اشتباه می رویم و این بی نهایت دردناک است . دوباره اسمم را صدا میزند، نمی شنوم و دستم را از دستگیره ی در جدا می کنم و مثل ِ همیشه میروم .

سکانس دویست و سیزدهُم - اَمان از مردی که لالایی بخواند

سکانس دویست و دهُم - به ساعتِ ۵ صبح

سکانس دویست و نهم - صحنه های خاک گرفته ی 8 ِ عصر

ِ ,ی ,سال ,اَم ,جا ,روی ,سال ِ ,را می ,همه ی ,می کنم، ,که می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها