محل تبلیغات شما

از خانه بیرون می آیم، دیرم شده است،کوچه ی سمت ِ راست را انتخاب می کنم، سر کوچه میرسم، زنی نگران با لباس ِ خانه بدون ِ سخمه و کفش بیرون می آید، صورتش به عصر می خورد، وقتی کاملا پف صورت می خوابد و صاف و یکدست می شود، این همه روشنی برای اول صبح عجیب است، مگر اینکه شب را در آغوش ِ عاشقی گذرانده باشد که برای دیدن ِ معشوقش از دو کوچه پایین تر کی خودش را به اینجا رسانده باشد و همه ی شب را در گوش هم نجوا کرده باشند، زن دنباله ی لباسش را با دست راست گرفته و می شنوم که می گوید صدای گریه از کجا می آید ؟ از در که بیرون می آمدم صدای گریه ی دوری را شنیده بودم، اما در عرض چند ثانیه فراموشش کرده بودم، به گمانم صدای بچه ای باشد و فراموشش کرده بودم، و یک زن از دو کوچه آن طرف تر آمده بود ببیند صدای گریه از کجاست، سردرگم و نگران، می خواست برگردد، با صدایی که نمیدانم چطور از گلویم درآمد گفتم : از همین کوچه ی بغل صدایش می آید و گوشم را سپردم به کوچه، به باد، به گریه و شیون که نکند جهت را اشتباه گفته باشم، زن از کنارم رد شد و به طرف صدا رفت، مانده بودم وسط کوچه، چند قدم برداشتم، دیدم دلم می خواهد زن را دنبال کنم، نه برای اینکه ببینم چه کسی گریه می کند، فقط می خواستم کاری را که دلم می خواهد انجام دهم، بارها پیش آمده بود از کنار ِ جوان هایی که آکاردئون می نواختند رد شده بودم و 10 قدم مانده بهشان برسم دلم می خواست کنارشان بیاستم و 10 قدم که ازشان دور میشدم کماکان با همه ی وجودم می خواستم برگردم و کنارشان بیاستم، سر ظهر بود و پیرمردی در پیاده رو نماز می خواند، از ته دلم می خواستم خم شوم و در گوشش بگویم برایم دعا کن، نگفتم، رد شدم و هنوز هم که از آن پیاده رو رد می شوم یادش میافتم، سر پل می خواستم از دو تا پیراشکی که توی کیفم بود یکیش را بدهم به دختر کوچک ِ لیف فروش، ندادم، می خواستم خودم را با ترازوی دیجیتالی پسرک دم ِ پاساژ بکشم، نکردم. و هزاران کار ِ دیگر که هنوز هم به این فکر می کنم بروم شهری، کشور غریبه ای، جایی که هیچ کس مرا نشناسد، و بی خیال و رها از کنار آدم ها رد شوم و وقتی پشیمان شدم از رد شدن بتوانم برگردم قبل از اینکه یک قدمم به دوتا سه تا و کیلومتر ها تبدیل شود. خودم را می بینم که آهسته برمی گردم، کوچه خلوت است، هنوز تردید دارم، اگر یکی مرا ببیند که برمی گردم و مسیرم را عوض می کنم چه! خب ببیند، گمان می کنند این بار خواسته ام از این کوچه سر کار بروم، اگر زنی که سر کوچه ایستاده بگوید اِ توم اومدی ببینی چه خبره ؟ چه بگویم ! از خجالت آب می شوم، بهتر این است سرم را پایین بیندازم و از کنارش رد شوم، با هر قدم به صدای گریه نزدیک تر می شوم، از کنار زن رد می شوم، دستش را با نگرانی روی گونه اش گذاشته و کوچه را نگاه می کند، چند قدم ازش دور می شوم، صدایش را می شنوم که می گوید : بیچاره این زنه س که اس ام داره! برمی گردم، نگاهش می کنم، دستش را روی سرش گذاشته و به پیشانیَ ش اشاره می کند، می خواهد حالی َ م کند که اس ام چیست! می گوید ذهنش پاک است، نمیدانم پاک در نظر زن یعنی چه، در ذهنم می گذرد که پاک یعنی شیرین عقل است، و دنبال کسی با قیافه شیرین عقلی در دهلیز فکرم می گردم و پیدایش نمی کنم، یا اینکه پاک یعنی واقعا پاک، معصوم و بی گناه، تصویر کمرنگی شکل می گیرد، زنی با موهای کوتاهِ مشکی که به طرز ناشیانه ای کوتاه شده اند، به طوری که می توان گفت بریده شده اند، چشم هایش چه رنگی بودند ؟ یادم نمی آید، لب هایش، اجزای صورتش، هیچ کدام، فقط یک صورت خالی گردالی می بینم با موهای مشکی ِ بریده شده روی سرش ! همین . زن هنوز نگاهم می کند، پشت ِ سر زن خانه ی همسایه ی دیوار به دیوارمان با دیوارهای کجش انگار بخواهد تقلیدی کورکورانه از برج پیزا داشته باشد خودنمایی که نه دهن کجی می کند،چیزی پشت پرده تکان می خورد، سرم را بلند می کنم و مادر ِ خانه را می بینم، از ذهنم می گذرد اگر شوهرش زنده بود شاید فرصت نمی کرد دم پنجره بیاید، کنار سماور می ایستاد و منتظر بود قل بیاید و چایش را دم کند، پسرش از ذهنم می گذرد، دخترش که آن روز در را با عصبانیت باز کرده بود، خودش با قد تقریبا بلند و 90 کیلو وزن می آید و جلوی پله های خانه ی حاجی می نشیند، با زن ِ حاجی حرف میزنند، زن حاجی می آید و با صورت مهربانش بزرگم حرف میزنند، به مادربزرگم می گوید نوه ات خیلی آرام است، زن همسایه هم هر روز دعایش می کند از بس سر به زیر است و به خانه ی کج اشاره می کند، مادر بزرگ، زن حاجی، زن همسایه، زن کوچه بغلی، زنی که شیون می کند و موهای کوتاه دارد، همه ایستاده اند و انگشت اشاره ی لعنتی شان را سمت من گرفته اند، پچ پچ می کنند، فهمیده اند راهم را عوض کرده ام و صدای گریه را دنبال کرده ام تا ببینم واقعا کسی سر صبحی دعوایش شده یا بچه ای در حال گریه کردن است . بیهوده خودم را انگشت نشان کرده ام، یادم نمی آید به زن نگران ِ بدون سخمه و کفش چیزی گفته ام یا نه، فقط خودم را می بینم که آهسته از جلوی خانه ای که صدای گریه و شیون می آید رد می شوم، تصویر زن شکل می گیرد، چشم های ریز ِ گرد مثل دکمه درون صورت گوشتالویش فرو رفته و جای جوش های قدیمی و چاله های ریز نقطه به نقطه ی صورتش به چشم می خورد، هر وقت جلوی پنجره آشپزخانه می دیدمش گمان می کردم از خواب بیدار شده باشد، صدای زن می آید که به پیشانیَ ش اشاره می کند و می گوید اس ام دارد . کاش حداقل اسم درستش را بهش می گفتم، حالا زن شیون می کند و می گوید حالا من کجا بروم، یک نفر مرد قربان صدقه اش می رود و می گوید می برمت پیش خودم، گریه نکن . یک صدای دیگر می گوید آرام باش، همسایه ها می شنوند، آبرویمان می رود، زن شیون می کند: خب بدانند، می خواهد جدا شویم، نمی خواهم جدا شوم، چکار کنم، کجا بروم، صدای درمانده ای می گوید آرام باش همسایه ها می شنوند، صدا آنقدر غمگین است که انگار شوهرش باشد و واقعا راهی برایش نمانده باشد، صدای محکم اولی که گفته بود می برمت پیش خودم محکم تر می گوید : آرام باش، غصه نخور . و تا سر کوچه زن فقط شیون می کند و می گوید نمی خواهم و مردها آرامش می کنند، سر خیابان می رسم، بی حالم، انگار از یک شب طولانی برگشته باشم، انگار یک نفر یقه ام را گرفته باشد و از رخت خواب و یک نیمه کاره بیرون کشیده باشد و بدون ِ اینکه حرفی بزند و خودش را نشانم دهد رفته باشد، و حالا سلانه سلانه پیاده رو را پایین می آیم و فکر می کنم اگر بروم سر کار و مثل هر روز با لبخند سلام نکنم به گمانشان، به گمانشان چه ؟! دیگر به من ربطی ندارد چه فکری می کنند، نه تنها آنها بلکه همه، همه ی مردم ِ این شهر، به شیون زن فکر می کنم، به درماندگیَ ش و به اینکه نمی تواند تصور کند تنهایی زندگی کند، توی دفتر ایستاده ام و با لبخند و صدای بلند سلام می کنم، با همه دست میدهم و شوخی می کنم، کاش می توانستم خودم را بردارم و بروم یک جایی، تا می توانم غمگین شوم، از ته دلم غمگین باشم و اگر اشکم در نیامد، از برگ گل ها زیر چشم هایم بچسبانم، ریز ریز و قطره مانند، برگ های قرمز و سبز و زرد، یک گوشه بنشینم و لب هایم خط ِ منحنی ِ برعکسی روی صورتم ایجاد کنند، رها شوم از این عادت ِ لعنتی ِ لبخند زدن، صورتم رو به پایین کش بیاید و آرام نفس بکشم، با خیال ِ راحت، غمگین باشم و نترسم از غمگین بودن .

سکانس دویست و سیزدهُم - اَمان از مردی که لالایی بخواند

سکانس دویست و دهُم - به ساعتِ ۵ صبح

سکانس دویست و نهم - صحنه های خاک گرفته ی 8 ِ عصر

ِ ,زن ,ی ,صدای ,سر ,گوید ,می گوید ,می آید ,صدای گریه ,می کند ,می کند،

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها