محل تبلیغات شما

دوباره روبروی خودم ایستاده ام، ساعت ِ 11 و نیم ِ شب، در حمامی که خط ِ کاشی هایش را هم حفظ شده اَم، لک های مشکی و زردش را ، شکستگی ِ کنار ِ در و ترک های سقف ِ نم کشیده اَش را، خستگی به یکباره در همه ی جانم جمع شده و دوباره حضورم را جلوی آینه ی حمام کشانده، به خودم نگاه می کنم و هیچ شباهتی میان ِ خود ِ روزهایم و خود ِ 11 شب به بعدم پیدا نمی کنم، چشم هایی که نمی توان چیزی ازشان فهمید، لب هایی به رنگ ِ جنازه ی در آب افتاده، ترقوه ها، شانه ها، همه ی حضور ِ آویزان و شل و وارفته اَم، اگر روزی پشت ِ ویترینی مجسمه ی حالایم را میدیدم برایش گریه می کردم، اما اکنون در حال حاضر هیچ حسی به موجود ِ زنده ی روبرویم ندارم، خشک و بی روح نگاهش می کنم و به هیچ چیز فکر نمی کنم، نمی توانم به چیزی فکر کنم، به موهایم دست می کشم، چقدر کوتاه شده اند، گردنم را می خارانم و خون از زیر انگشتانم بیرون میزند و دور ِ جسم ِ و عریانم می گردد، پیچ و تاب می خورد و خودش را به زمین میرساند، کاشی ها قرمز می شوند، به آینه نگاه می کنم، جای ناخن هایم روی گردنم مانده،بریدگی عمیق و بزرگی، انگار یک نفر وحشیانه چاقوی آشپزخانه را روی گلویم کشیده باشد، با دو دست دو طرف بریدگی را می گیرم و باز می کنم، نزدیک ِ آینه می شوم و ریز نگاهش می کنم، گروه ِ ارکستر، سمفونی ِ هزار و یک شب را می نوازد، درون ِ گردنم جا خوش کرده اند و در میانِ گوشت و خونم به آسمان نگاه می کنند، آسمانی که نیست، که صورتم جلویش را گرفته و خیره شده اند به چشم هایم، برایم عجیب نیست یک گروه ارکستر زیر پوستم مشغول نواختن بوده باشند، عجیب این است چرا تا به حال صدایشان را نمی شنیدم، خون تا زیر زانویم رسیده و نت های موسیقی در حال ِ شنا کردن، والس سگ کوچولو را می نوازند، سمفونی شهرزاد و والس ِ شوپن با هم قاطی شده اند، خودم را به دوش می رسانم، شیر آب زنگ زده است، جغ جغ وحشتناکی می کند و آب با فشار به پایین می ریزد، خون ِ ه شده با آب قاطی می شود و راهش را به فاضلاب پیدا می کند، موهایم را آب میکشم و خنکای آب را به همه جایم می رسانم، چشم هایم را می بندم و ساعت ها زیر ِ آب می مانم، چشم که باز می کنم، پوستم چروک برداشته و موهایم سفید شده اند، لبخند ِ کمرنگی میزنم و حوله را روی تن ِ یخ کرده ام می کشم، چاقوی آشپزخانه را برمیدارم و درِ حمام را پشت ِ سرم می بندم .

سکانس دویست و سیزدهُم - اَمان از مردی که لالایی بخواند

سکانس دویست و دهُم - به ساعتِ ۵ صبح

سکانس دویست و نهم - صحنه های خاک گرفته ی 8 ِ عصر

ِ ,کنم، ,آب ,ی ,نمی ,چشم ,را می ,می کنم، ,را به ,شده اند، ,نگاه می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها