محل تبلیغات شما

سال های زیادیست که مردهای بسیاری برایمان شعر گفته اند، برایمان داستان فرستاده اند و ما پر از خوشحالی پرواز کرده ایم تا آن سوی ابرها و یاد حرف های مادربزرگمان افتاده ایم که مردها کلون ِ دلتان را آرام به صدا در می آورند و نرم نرمک وارد خانه ی کوچکتان می شوند، گل هایتان را آب می دهند و سبز می شوید، قد می کشید، می خندید و مردها مثل جادوگری از شهرهای دور ، زندگیتان را زیر و رو می کنند، بعضی وقت ها پاییز می شود، برگ هایتان می ریزد، زرد می شوید و به گمانتان از مردهاست، عبث و بیهوده توی خانه می چرخید و نمی دانید چه می خواهید، دلتان سبزینگی می خواهد، رشد و باروری می خواهد و نمی دانید و به ناچار می روید از خویش، مردتان اما شعرهایش را برایتان روی طاقچه می گذارد، داستان هایش را لب حوض برای ماهی ها می ریزد و می رود، شاید ناراحت بشوید اما دوامی ندارد، به زودی ِ زود برمی گردید به سبزینگی و بهار و حال ِ دلتان خوب می شود . اما . اما امان از وقتی که مردی برایتان لالایی بخواند، لالایی مثل شعر نیست که روی طاقچه جایش بگذاری، لالایی داستان نیست که لب حوض برای ماهی ها بریزی، لالایی یک چیزی شبیه روح است، روحِ آدمی که رفته و دیگر هیچ وقت گل های این خانه ی کوچک را آب نخواهد داد، روحِ آدمی که نشسته توی جانتان . امان از وقتی که مردی برایتان لالایی بخواند، دیگر هیچ وقت هیچ کدام از شب هایتان به راحتی صبح نخواهند شد » .

سکانس دویست و سیزدهُم - اَمان از مردی که لالایی بخواند

سکانس دویست و دهُم - به ساعتِ ۵ صبح

سکانس دویست و نهم - صحنه های خاک گرفته ی 8 ِ عصر

لالایی ,داستان ,ها ,وقت ,مردی ,هایتان ,ماهی ها ,خانه ی ,برای ماهی ,حوض برای ,و نمی ,برایتان لالایی بخواند، ,مردی برایتان لالایی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

كلبه تنهايي