محل تبلیغات شما



سال های زیادیست که مردهای بسیاری برایمان شعر گفته اند، برایمان داستان فرستاده اند و ما پر از خوشحالی پرواز کرده ایم تا آن سوی ابرها و یاد حرف های مادربزرگمان افتاده ایم که مردها کلون ِ دلتان را آرام به صدا در می آورند و نرم نرمک وارد خانه ی کوچکتان می شوند، گل هایتان را آب می دهند و سبز می شوید، قد می کشید، می خندید و مردها مثل جادوگری از شهرهای دور ، زندگیتان را زیر و رو می کنند، بعضی وقت ها پاییز می شود، برگ هایتان می ریزد، زرد می شوید و به گمانتان از مردهاست، عبث و بیهوده توی خانه می چرخید و نمی دانید چه می خواهید، دلتان سبزینگی می خواهد، رشد و باروری می خواهد و نمی دانید و به ناچار می روید از خویش، مردتان اما شعرهایش را برایتان روی طاقچه می گذارد، داستان هایش را لب حوض برای ماهی ها می ریزد و می رود، شاید ناراحت بشوید اما دوامی ندارد، به زودی ِ زود برمی گردید به سبزینگی و بهار و حال ِ دلتان خوب می شود . اما . اما امان از وقتی که مردی برایتان لالایی بخواند، لالایی مثل شعر نیست که روی طاقچه جایش بگذاری، لالایی داستان نیست که لب حوض برای ماهی ها بریزی، لالایی یک چیزی شبیه روح است، روحِ آدمی که رفته و دیگر هیچ وقت گل های این خانه ی کوچک را آب نخواهد داد، روحِ آدمی که نشسته توی جانتان . امان از وقتی که مردی برایتان لالایی بخواند، دیگر هیچ وقت هیچ کدام از شب هایتان به راحتی صبح نخواهند شد » .


همه ی این چند شب و چند روزِ اخیر را نخوابیده ام، فکر میکنم و به هیچ کجا نمی رسم، زیر چشمانم گود افتاده، کتاب هایم را بهم ریخته ام، دنبال کتابی می گردم که اسمش یادم نمی آید اما میدانم داشتمش و هرچه می گردم پیدایش نمی کنم، می خواهم به هیچ چیزی فکر نکنم، خودم را الکی مشغول می کنم اما بی فایده ست، خیره به تلویزیون نشسته ام و به او فکر می کنم، حرف هایش را توی ذهنم مرور می کنم و می گویم فقط یک دوست داشتن ِ ساده است، یک چیزی مثل ِ رفاقت، اما چرا با همه ی آدمهایی که میشناسم فرق دارد، جنس ِ دوست داشتنش، نگاهی که پنهان نمی کند و حرف هایی مثل ِ آب ِ روان، همه ی این چند شب و روز ِ اخیر را در یک حجم ِ پر از ابهام گذرانده ام، پر از چرا، پر از اگر اشتباه کنم ! اما من که اشتباه نمی کنم، می خواهم یک نفر را گوشه ای گیر بیاورم و همه چیز را برایش مو به مو بگویم، همه ی حسی که دارم، همه ی حرف هایی که زده ام، همه ی حرف هایی که زده است، حسی که دوستش دارم، حس ِ غریبی که انگار آشناست، همه را برایش بگویم و آب ِ پاکی را بریزد روی دستم، برای اولین بار خودم برای خودم کافی نیستم، خودم نمی توانم سر از احوالم در بیاورم، به او فکر می کنم و لبخند میزنم، به چشم هایش فکر می کنم و پیش خودم می گویم چشم هایش چقدر روشن است، از پنجره اتاق آسمان را می بینم، روشنی ِ روز را می بینم که سلانه سلانه سر بالایی را هن و هن کنان بالا می آید و دست به کمر گرفته و شب را در سرازیری ِ وحشت هُل میدهد برای مردمان ِ پشت ِ دیوارهایمان، همیشه گفته ام هوا که روشن شود، شب که جایش را به روز بدهد همه چیز فرقِ می کند، احساس ِ آدم ها، همه ی حجم ِ عمیق ِ خواستنی که اول شب روی دلشان سنگینی می کند و حتی نگاهشان به زندگی، و حالا روز شده است و حجم ِ عمیق هنوز روی دلم سنگینی می کند . یک نفر باید باشد مرا از این ورطه ی هولناک بیرون بکشد . حرف هایمان را بخواند و بگوید دیوانه ها شما که دُچار شده اید . دوستش داری و دوستت دارد و خیالم را راحت کند .

+ چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی ِ بیکران دریا باشد .
و دُچار یعنی عاشق 

 


دو ماهی می شود 8 های عصر را با اشتیاق بیشتری از محل کارم بیرون میزنم و پر می کشم سمت ِ خیابان جمهوری، سینما کردستان، صندلی های قرمز و صحنه ی خاک گرفته، هوای دَم کرده و مخلوطی از عطرهای سراسیمه پاشیده شده روی بناگوش و مچ دست و زیر گردن، دو ماهی می شود که بعد از 8 عصر همانی می شوم که دوستش دارم، پای صحنه می نشینم و با ولع و حرص و اشتیاق و چشم هایی به قطر  هشت و نیم میلیمتر، خنده ی آدم هایی که یکروز از فاصله دور می شناختمشان را می بینم، گریه هایشان، استرس ها، ترس ها، انتظار، لحظه به لحظه ی تمرین هایشان را می بینم و به خاطرم می سپارم، دو ماهی می شود که خودم را بیشتر از قبل دوست دارم .


شهریور است، ماه ِ بی وزنی، رها و آزاد. می خواهم مداد ِ سبزم را بردارم و پشت ِ چشم هایم جنگل را بکشم، برگ های سوزنی ِ کاج را، سبزی ِ ته دریا را، کوله ام را بردارم و بروم، سالهاست می خواهم بروم، سالهاست خودم را در حال ِ رفتن می بینم، اما تکان نمی خورم، جایی نمیروم، فقط گاهی از خودم میروم، همین! و رفتن از خود آخرین چیزیست که می توانم بهش فکر کنم و اولین چیزیست که برایم اتفاق میافتد، مداد ِ سبزم را برمیدارم و پشت ِ چشم هایم یک حجم سبز می کشم، لبخند میزنم، به جنگل ِ پیش ِ رویم نگاه می کنم و آهسته قدم برمیدارم، دستم را روی برگ های کاج می کشم، عطر ِ کاج را توی ریه هایم می کشم و غرق لذت می شوم، گم می شوم در بچگی هایم، مخروط های کاج را بغلم گرفته ام، صدای بچه ها می آید، سرسره بازی می کنند و روی تاب ِ قرمز ِ زنگ زده ای تاب می خورند و با هر رفت و برگشت صدای زنجیر های زنگ زده اش توی جیغ بچه ها گم می شود، لبِ حوض سیمانی می نشینم، آفتاب ِ سر ِ ظهر تابستان نشسته توی جان ِ ماهی ها، گوشه ی حوض جمع شده اند و لب هایشان را تکان می دهند، مخروط ها را روی لبه ی حوض می چینم، سرم را زیر آب می برم، بوی سیمان نم کشیده همه ام را پر می کند، عطر ِ کاج، سیمان نم کشیده، مخروط ها، جنگل . صدای بچه ها از دور می آید، سرسره بازی می کنند و روی تاب ِ قرمز ِ زنگ زده ای تاب می خورند و با هر رفت و برگشت صدای زنجیر های زنگ زده اش توی جیغ بچه ها گم می شود. و حالا اینجا یک چیزی هست که ازش سر در نمی آورم، یک صدایی میان ِ سرسره بازی و عطر ِ کاج گم می شود . صدایی که می شناسمش، که یادم نمی آید. سرم را از زیر آب بیرون می آورم، نفس عمیقی می کشم، به سرفه میافتم و خوشحالم، آب از موهایم چکه می کند و روی گردنم سُر می خورد و توی لباسم گم می شود، دستم را روی چشم هایم می کشم و حجم سبز را کنار میزنم، جنگل محو می شود، بوی کاج هم، کودکیَ م دور می شود، صداها دور می شوند و تصویرها . برمیگردم به خودم، جلوی آینه ایستاده ام و با تردید مداد سبز را نگاه می کنم. 


دوباره روبروی خودم ایستاده ام، ساعت ِ 11 و نیم ِ شب، در حمامی که خط ِ کاشی هایش را هم حفظ شده اَم، لک های مشکی و زردش را ، شکستگی ِ کنار ِ در و ترک های سقف ِ نم کشیده اَش را، خستگی به یکباره در همه ی جانم جمع شده و دوباره حضورم را جلوی آینه ی حمام کشانده، به خودم نگاه می کنم و هیچ شباهتی میان ِ خود ِ روزهایم و خود ِ 11 شب به بعدم پیدا نمی کنم، چشم هایی که نمی توان چیزی ازشان فهمید، لب هایی به رنگ ِ جنازه ی در آب افتاده، ترقوه ها، شانه ها، همه ی حضور ِ آویزان و شل و وارفته اَم، اگر روزی پشت ِ ویترینی مجسمه ی حالایم را میدیدم برایش گریه می کردم، اما اکنون در حال حاضر هیچ حسی به موجود ِ زنده ی روبرویم ندارم، خشک و بی روح نگاهش می کنم و به هیچ چیز فکر نمی کنم، نمی توانم به چیزی فکر کنم، به موهایم دست می کشم، چقدر کوتاه شده اند، گردنم را می خارانم و خون از زیر انگشتانم بیرون میزند و دور ِ جسم ِ و عریانم می گردد، پیچ و تاب می خورد و خودش را به زمین میرساند، کاشی ها قرمز می شوند، به آینه نگاه می کنم، جای ناخن هایم روی گردنم مانده،بریدگی عمیق و بزرگی، انگار یک نفر وحشیانه چاقوی آشپزخانه را روی گلویم کشیده باشد، با دو دست دو طرف بریدگی را می گیرم و باز می کنم، نزدیک ِ آینه می شوم و ریز نگاهش می کنم، گروه ِ ارکستر، سمفونی ِ هزار و یک شب را می نوازد، درون ِ گردنم جا خوش کرده اند و در میانِ گوشت و خونم به آسمان نگاه می کنند، آسمانی که نیست، که صورتم جلویش را گرفته و خیره شده اند به چشم هایم، برایم عجیب نیست یک گروه ارکستر زیر پوستم مشغول نواختن بوده باشند، عجیب این است چرا تا به حال صدایشان را نمی شنیدم، خون تا زیر زانویم رسیده و نت های موسیقی در حال ِ شنا کردن، والس سگ کوچولو را می نوازند، سمفونی شهرزاد و والس ِ شوپن با هم قاطی شده اند، خودم را به دوش می رسانم، شیر آب زنگ زده است، جغ جغ وحشتناکی می کند و آب با فشار به پایین می ریزد، خون ِ ه شده با آب قاطی می شود و راهش را به فاضلاب پیدا می کند، موهایم را آب میکشم و خنکای آب را به همه جایم می رسانم، چشم هایم را می بندم و ساعت ها زیر ِ آب می مانم، چشم که باز می کنم، پوستم چروک برداشته و موهایم سفید شده اند، لبخند ِ کمرنگی میزنم و حوله را روی تن ِ یخ کرده ام می کشم، چاقوی آشپزخانه را برمیدارم و درِ حمام را پشت ِ سرم می بندم .


از خانه بیرون می آیم، دیرم شده است،کوچه ی سمت ِ راست را انتخاب می کنم، سر کوچه میرسم، زنی نگران با لباس ِ خانه بدون ِ سخمه و کفش بیرون می آید، صورتش به عصر می خورد، وقتی کاملا پف صورت می خوابد و صاف و یکدست می شود، این همه روشنی برای اول صبح عجیب است، مگر اینکه شب را در آغوش ِ عاشقی گذرانده باشد که برای دیدن ِ معشوقش از دو کوچه پایین تر کی خودش را به اینجا رسانده باشد و همه ی شب را در گوش هم نجوا کرده باشند، زن دنباله ی لباسش را با دست راست گرفته و می شنوم که می گوید صدای گریه از کجا می آید ؟ از در که بیرون می آمدم صدای گریه ی دوری را شنیده بودم، اما در عرض چند ثانیه فراموشش کرده بودم، به گمانم صدای بچه ای باشد و فراموشش کرده بودم، و یک زن از دو کوچه آن طرف تر آمده بود ببیند صدای گریه از کجاست، سردرگم و نگران، می خواست برگردد، با صدایی که نمیدانم چطور از گلویم درآمد گفتم : از همین کوچه ی بغل صدایش می آید و گوشم را سپردم به کوچه، به باد، به گریه و شیون که نکند جهت را اشتباه گفته باشم، زن از کنارم رد شد و به طرف صدا رفت، مانده بودم وسط کوچه، چند قدم برداشتم، دیدم دلم می خواهد زن را دنبال کنم، نه برای اینکه ببینم چه کسی گریه می کند، فقط می خواستم کاری را که دلم می خواهد انجام دهم، بارها پیش آمده بود از کنار ِ جوان هایی که آکاردئون می نواختند رد شده بودم و 10 قدم مانده بهشان برسم دلم می خواست کنارشان بیاستم و 10 قدم که ازشان دور میشدم کماکان با همه ی وجودم می خواستم برگردم و کنارشان بیاستم، سر ظهر بود و پیرمردی در پیاده رو نماز می خواند، از ته دلم می خواستم خم شوم و در گوشش بگویم برایم دعا کن، نگفتم، رد شدم و هنوز هم که از آن پیاده رو رد می شوم یادش میافتم، سر پل می خواستم از دو تا پیراشکی که توی کیفم بود یکیش را بدهم به دختر کوچک ِ لیف فروش، ندادم، می خواستم خودم را با ترازوی دیجیتالی پسرک دم ِ پاساژ بکشم، نکردم. و هزاران کار ِ دیگر که هنوز هم به این فکر می کنم بروم شهری، کشور غریبه ای، جایی که هیچ کس مرا نشناسد، و بی خیال و رها از کنار آدم ها رد شوم و وقتی پشیمان شدم از رد شدن بتوانم برگردم قبل از اینکه یک قدمم به دوتا سه تا و کیلومتر ها تبدیل شود. خودم را می بینم که آهسته برمی گردم، کوچه خلوت است، هنوز تردید دارم، اگر یکی مرا ببیند که برمی گردم و مسیرم را عوض می کنم چه! خب ببیند، گمان می کنند این بار خواسته ام از این کوچه سر کار بروم، اگر زنی که سر کوچه ایستاده بگوید اِ توم اومدی ببینی چه خبره ؟ چه بگویم ! از خجالت آب می شوم، بهتر این است سرم را پایین بیندازم و از کنارش رد شوم، با هر قدم به صدای گریه نزدیک تر می شوم، از کنار زن رد می شوم، دستش را با نگرانی روی گونه اش گذاشته و کوچه را نگاه می کند، چند قدم ازش دور می شوم، صدایش را می شنوم که می گوید : بیچاره این زنه س که اس ام داره! برمی گردم، نگاهش می کنم، دستش را روی سرش گذاشته و به پیشانیَ ش اشاره می کند، می خواهد حالی َ م کند که اس ام چیست! می گوید ذهنش پاک است، نمیدانم پاک در نظر زن یعنی چه، در ذهنم می گذرد که پاک یعنی شیرین عقل است، و دنبال کسی با قیافه شیرین عقلی در دهلیز فکرم می گردم و پیدایش نمی کنم، یا اینکه پاک یعنی واقعا پاک، معصوم و بی گناه، تصویر کمرنگی شکل می گیرد، زنی با موهای کوتاهِ مشکی که به طرز ناشیانه ای کوتاه شده اند، به طوری که می توان گفت بریده شده اند، چشم هایش چه رنگی بودند ؟ یادم نمی آید، لب هایش، اجزای صورتش، هیچ کدام، فقط یک صورت خالی گردالی می بینم با موهای مشکی ِ بریده شده روی سرش ! همین . زن هنوز نگاهم می کند، پشت ِ سر زن خانه ی همسایه ی دیوار به دیوارمان با دیوارهای کجش انگار بخواهد تقلیدی کورکورانه از برج پیزا داشته باشد خودنمایی که نه دهن کجی می کند،چیزی پشت پرده تکان می خورد، سرم را بلند می کنم و مادر ِ خانه را می بینم، از ذهنم می گذرد اگر شوهرش زنده بود شاید فرصت نمی کرد دم پنجره بیاید، کنار سماور می ایستاد و منتظر بود قل بیاید و چایش را دم کند، پسرش از ذهنم می گذرد، دخترش که آن روز در را با عصبانیت باز کرده بود، خودش با قد تقریبا بلند و 90 کیلو وزن می آید و جلوی پله های خانه ی حاجی می نشیند، با زن ِ حاجی حرف میزنند، زن حاجی می آید و با صورت مهربانش بزرگم حرف میزنند، به مادربزرگم می گوید نوه ات خیلی آرام است، زن همسایه هم هر روز دعایش می کند از بس سر به زیر است و به خانه ی کج اشاره می کند، مادر بزرگ، زن حاجی، زن همسایه، زن کوچه بغلی، زنی که شیون می کند و موهای کوتاه دارد، همه ایستاده اند و انگشت اشاره ی لعنتی شان را سمت من گرفته اند، پچ پچ می کنند، فهمیده اند راهم را عوض کرده ام و صدای گریه را دنبال کرده ام تا ببینم واقعا کسی سر صبحی دعوایش شده یا بچه ای در حال گریه کردن است . بیهوده خودم را انگشت نشان کرده ام، یادم نمی آید به زن نگران ِ بدون سخمه و کفش چیزی گفته ام یا نه، فقط خودم را می بینم که آهسته از جلوی خانه ای که صدای گریه و شیون می آید رد می شوم، تصویر زن شکل می گیرد، چشم های ریز ِ گرد مثل دکمه درون صورت گوشتالویش فرو رفته و جای جوش های قدیمی و چاله های ریز نقطه به نقطه ی صورتش به چشم می خورد، هر وقت جلوی پنجره آشپزخانه می دیدمش گمان می کردم از خواب بیدار شده باشد، صدای زن می آید که به پیشانیَ ش اشاره می کند و می گوید اس ام دارد . کاش حداقل اسم درستش را بهش می گفتم، حالا زن شیون می کند و می گوید حالا من کجا بروم، یک نفر مرد قربان صدقه اش می رود و می گوید می برمت پیش خودم، گریه نکن . یک صدای دیگر می گوید آرام باش، همسایه ها می شنوند، آبرویمان می رود، زن شیون می کند: خب بدانند، می خواهد جدا شویم، نمی خواهم جدا شوم، چکار کنم، کجا بروم، صدای درمانده ای می گوید آرام باش همسایه ها می شنوند، صدا آنقدر غمگین است که انگار شوهرش باشد و واقعا راهی برایش نمانده باشد، صدای محکم اولی که گفته بود می برمت پیش خودم محکم تر می گوید : آرام باش، غصه نخور . و تا سر کوچه زن فقط شیون می کند و می گوید نمی خواهم و مردها آرامش می کنند، سر خیابان می رسم، بی حالم، انگار از یک شب طولانی برگشته باشم، انگار یک نفر یقه ام را گرفته باشد و از رخت خواب و یک نیمه کاره بیرون کشیده باشد و بدون ِ اینکه حرفی بزند و خودش را نشانم دهد رفته باشد، و حالا سلانه سلانه پیاده رو را پایین می آیم و فکر می کنم اگر بروم سر کار و مثل هر روز با لبخند سلام نکنم به گمانشان، به گمانشان چه ؟! دیگر به من ربطی ندارد چه فکری می کنند، نه تنها آنها بلکه همه، همه ی مردم ِ این شهر، به شیون زن فکر می کنم، به درماندگیَ ش و به اینکه نمی تواند تصور کند تنهایی زندگی کند، توی دفتر ایستاده ام و با لبخند و صدای بلند سلام می کنم، با همه دست میدهم و شوخی می کنم، کاش می توانستم خودم را بردارم و بروم یک جایی، تا می توانم غمگین شوم، از ته دلم غمگین باشم و اگر اشکم در نیامد، از برگ گل ها زیر چشم هایم بچسبانم، ریز ریز و قطره مانند، برگ های قرمز و سبز و زرد، یک گوشه بنشینم و لب هایم خط ِ منحنی ِ برعکسی روی صورتم ایجاد کنند، رها شوم از این عادت ِ لعنتی ِ لبخند زدن، صورتم رو به پایین کش بیاید و آرام نفس بکشم، با خیال ِ راحت، غمگین باشم و نترسم از غمگین بودن .


گاهی خواب می بینم از یک بلندی پرت می شوم پایین، سقوط می کنم، دلهره دارم و میترسم، اما بعد نزدیک ِ زمین که می شوم از خواب می پرم، اوایل که بچه بودم می ترسیدم، اما بعد برایم عادی شد، خواب می بینم از یک بلندی سقوط می کنم، توی خواب میدانم که نرسیده به زمین بیدار می شوم و این یک خواب است، لبخند میزنم و با خیال راحت اجازه میدهم ته دلم خالی شود و دقیقا نرسیده به زمین از خواب بیدار می شوم، قبل از اینکه صورتم متلاشی شود یا مهره هایم جا به جا شوند . و حالا بالای یک بلندی ایستاده ام، یک کوه بلند، بالاتر و مرتفع تر از همه ی خواب هایم، از بالای کوه پرت می شوم پایین، سقوط می کنم، آسمان را می بینم، کوه های اطراف را، جنگل های دور دست، گیاه های خودروی وحشی، آبشار ِ آن ورِ کوه، و زیر ِ پایم، زیر پایم یک حجم به سبزینگی کودکی هایم می بینم، لبخند میزنم و با لذت اطراف را تماشا می کنم، میدانم نرسیده به زمین از خواب بیدار می شوم، و حالا هزاران سال است که در حال ِ سقوطم، یک جایی میان ِ زمین و آسمان همه چیز تکرار می شود و بیدار نمی شوم، انگار در یک ابدیت سقوط کرده باشم، نه از خواب می پرم و نه متلاشی می شوم، در یک خط ِ مستقیم از زمان که تمام نمی شود پایین می روم و از خودم که بالای کوه جا گذاشته ام دور و دورتر می شوم، یاد ِ جمله ای از یکی از دوستان میافتم، یا دور شو یا نور شو . و من همزمان دور می شوم و نور می شوم، انگار در هوا حل می شوم، ذراتم در هوا پراکنده می شوند و همه جا هستم و هیچ کجا نیستم، چیزی از من باقی نمی ماند، دلم یک برخورد ِ نزدیک با زمین می خواهد، که دردم بیاد، از درد به خودم بپیچم و یادم بیاید زنده اَم، حالا حتی هوا را هم حس نمی کنم، فقط سقوط می کنم، در یک ابدیت .


حالا وسط ِ اتاق دور ِ خودم می چرخم،26 ساله اَم و می دانم کسی که آن ور ِ دیوار نگاهم می کند، در 50 سال ِ آینده است، برای خودش شاید چند روز فاصله باشد اما یک ساعت ِ دنیایی که او در آن معلق مانده برابر است با 8 سال ِ زمین، جایی که من هستم. دستم را روی دیوارها می کشم، روی نخ هایی که نمی دانم چرا به دیوار چسباندمشان، چیزهایی از اتاقم گم می شوند، جا به جا می شوند، میافتند، همه می گویند : جن است، عروسی دارند، می آیند و وسایلت را می برند و بعد از چند روز برمی گردانند، وقتی با بی تفاوتی لبخند میزنم، خیلی قاطع می گویند روح است، اتاقت روح دارد. میدانم که باید دیگر هیچ حرفی نزنم،شاید خودم در 50 سال ِ آینده اَم و می خواهم به شادی ِ این سال ها هشدار بدهم، شاید هم 80 ساله باشم، از کنار ِ ماه رد شده باشم و گرد ِ نقره ایَ ش روی موهایم ریخته باشد، از کنار خورشید گذشته باشم و صورتم چین خورده باشد از گرمایش، و حالا در جایی که دیگر زمان معنی ندارد و هر ساعتش چندین سال ِ خودمان می شود، ایستاده ام و با التماس روزنه ای را که تنها ارتباطم با خودم است را چسبیده اَم، به دیوارهایم مشت می کوبم، دیوارها ترک برمی دارند، نخ های آویزان را یکی پس از دیگری تکان میدهم، وسایل را جا به جا می کنم و کد مورس به جا می گذارم، قاب ِ عکس ها را می لرزانم، گرد و خاک را با صفر و یک روی زمین رها می کنم، و خودم را می بینم که بی تفاوت از کنارشان می گذرم، دستم را توی موهای کوتاهم فرو می برم و مرتبشان می کنم، رژ لب میزنم، جوراب های سبز که خانه ی روباه های نارنجی ِ شمالی است را پایم می کنم، ادکلن میزنم، به خودم توی آینه چشمک میزنم و بیرون میروم، و فقط هنگامی که دستم روی دستگیره در ِ اتاق مانده است برای یک ثانیه از رفتن پشیمان می شوم، از رفتن و نشنیدن، از رفتن و ندیدن، چیزی که حسش می کنم برایم کافی نیست، اسم ِ خودم را می شنوم که از گلوی خود ِ 80 ساله اَم در آن ور ِ واقعیت بیرون می آید، گاهی این صدا وقتی تنها توی خانه می چرخم خیلی واضح تر به گوشم می خورد، به گمانم صدایم در 80 سال ِ آینده شبیه مادرم می شود، کتاب که می خوانم، فیلم که می بینم، استراحت که می کنم، یک صدای ِ قوی و بی نهایت واضح، آرام می گوید : شادی! می خواهم جواب بدهم، اما به خودم می آیم و میبینم که تنهایم، میبینم که در گذشته ی خودم گیر افتاده اَم و آینده اَم خودش را به در و دیوار میزند، به گمانم همه ی ما راه را اشتباه آمده باشیم، همه ی هدف هایمان اشتباه بوده باشند ، چه آنکه برای اعتقادش جنگیده باشد، چه آنکه برای آزادی، برای صلح، برای خانواده، برای رویاها، میترسم از چیزی که می خواهم بگویم، اما بیشتر از این میترسم که خود ِ 80 ساله اَم واقعیت باشد و این منی که از درک ِ نشانه ها درمانده ام بیشتر از یک وهم نباشد به گمانم همه ی ما راه را اشتباه می رویم و این بی نهایت دردناک است . دوباره اسمم را صدا میزند، نمی شنوم و دستم را از دستگیره ی در جدا می کنم و مثل ِ همیشه میروم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها